به نام آنکه شهید نظر میکند به وجه او.....
1-یکے از بچہ ها،اسمش اسرافیل بود؛کم سن و سال وخوش خنده.
بہ راننده ی تویوتا گفت:داداش میری عقب،محبت کن جنازه ے ما رو هم ببر.
لقمہ توی دهانمان بود کہ خنده مان گرفت.
تویاتا رفت تا تہ سیل بند.
غذا را پخش کرد،
دور زد و داشت برمی گشت که یک دفعہ یک خمپاره خورد بغل اسرافیل،
ظرف غذایم را پرت کردم و شیرجہ رفتم روی زمین،
اما سریع بلندشدم.وسط گردوغبار دویدم طرف اسرافیل،ترکش به
شاهرگش خورده بود و درجا تمام کرده بود.
2- زخمی ها،بنده خداها،خودشان باهرچہ دم دستشان بود،زخمشان را می بستند.
آنقدر زخمی زیاد بود کہ امدادگر به همہ شان نمیرسید،خون کہ از بدنها میرفت،
تشنگی غالب میشد، قمقمه ها را برمیداشتند،بی نفس میخوردند و چند دقیقہ ی بعد شهید میشدند....
محشرے دیگر بود.
همہ چیز میدیدے!
دست و پا قطعی و رفیق بی سر.
هرکس آنجا بود،میدانست کہ برگشتے در کارش نیست،همہ یکدل بودند.
اینطرف قشون حق بود ؛آنطرف قشون باطل
باید میجنگیدیم
3- یاد بچہ های لب تشنہ کہ تو بیابون جون دادن،بخیر!
باید قدر شجاعت اونها رو بدونیم!
قدر بچہ هائے کہ کوچیک بودن و با شناسنامہ ی برادرشون اومدن.
4-هوا ،تاریک روشن بود،یک تویوتا از دور پیدا شد.آمد و نزدیک چادر ایستاد.راننده اش
یه پیرمرد بود بامحاسن سفید و صورتی نورانی
رُخش به روحانی میخورد.
لباس خاکے پوشیده بود و خیلی قرص راه میرفت،آمدجلو ،سلام و علیکی کردیم
گفت:آقا،من یہ شب خواب دیدم تو گردان شما هستم و باشما رفتم عملیات و سر از تنم جدا شده.
همینطور کہ بہ حرفهایش گوش میدادم و نگاهش میکردم،یه دفعہ صدای غرش هواپیما آمد
دیگر نفهمیدم چہ شد!
مزه ی تلخی را توی دهنم حس کردم و رفتم توی خلْسہ،
انگار روی ابرها راه میروم
خواب و بیدار سرم را بلند ردم و دیدم ازسینہ بہ پائین فلج هستم و آب رودخانہ ،رنگ خون است
و دست و پای قطع شده،روی آب شناور و یه مشت جنازه هم دور و برم ریختہ ؛
دیدم آن پیرمرد، سرش از تنش جدا شده!
بخش هایی از کتاب کوچه ی نقاش ها
حتما بخوانید ...